برف 16 بهمن 92

تهران هم زمستونی شد از جنس واقعی : 


AxGiG,<span lang=

 AxGiG,<span lang=

AxGiG,<span lang=

AxGiG,<span lang=



چهله زمستون

زمستون تند و تند داره میگذره و شمال و جنوب و شرق و غرب به سرعت داره برف میاد ، همه جا به جز تهران آلوده. امسال لذت درست کردن یه آدم برفیه سفید و تپل و مپل به دل پسرم مونده. :-(

اما این روزها زمان خیلی خیلی زودتر از روزهای کارمندی میگذره، سه روز هفته رو مامان میترا کامل برا زبانش وقت میذاره و دو روز دیگه به کارهای عقب افتاده می رسه، پنج شنبه و جمعه ها هم مال کیارش هست و برنامه هاش. اما تغییر برنامه برا هممون لازم بود و خدا رو هزار مرتبه شکر از این وضعیت راضی ترم.

هفته گذشته یه سفر 5 روزه به شمال داشتیم، شمال قبل از برف، حسابی سرد بودو زمستونی و بیشتر وقتمون رو تو خونه با فامیل گذروندیم . اما به محضی که برگشتیم برف و بوران بی سابقه اش شروع شد و کلا پشت پای خوبی نداشتیم. برفی اومد که در 50 سال گذشته بی سابقه بوده.

به زودی با یه پست پر از عکس بر میگردم.

هیچی لگو نمیشه

چندوقتیه که من و کیارش به لطف خدا وقت بیشتری رو باهم میگذرونیم. برای فراهم کردن مقدمات سفری که به امید خدا چند وقته دیگه در پیش داریم چند ماهی رو مرخصی گرفتم و بعدش هم نوع کارم رو عوض می کنم تا از این به بعد به همین روش بیشتر پسرکم وقت بگذرونم و با هم بودنمون رو بیشتر درک کنیم. :-)

به همین دلیل سعی کردم یه مدیریت مناسب برا بازی با کیارش و بازی هاش انجام بدم که امیدوارم خودش هم از این وضعیت راضی تر باشه و استفاده کنه.

یکی از پیشرفت های خیلی خوب کیارش در این چند مدت سرگرم شدن با لگوهاش هست. قبلا دغدغه من این بود که چرا کیارش نمیتونه مطابق نقشه ها لگوهاش رو بسازه و شکل های مشخص شده روی جعبه و کاتالوگ ها رو درست کنه. اما چند مدت که حسابی با آجرهاش ور رفت و راه و چاه رو یاد گرفت و مخصوصا به خاطر همراهی فراوون بابا مرتضی با کیارش شکل هایی رو میتونه در بیاره که خیلی خلاقانه تر از نقشه های مشخص شده و عکسهای روی جعبه و کاتالوگ هاست .

عکس دو تا از ساخته های دست پسر:


<>

:"

تو این مدت نقاشی های گل پسر هم معنا و مفهومش بیشتر شده که به زودی عکس چندتا از کشیده هاش رو خواهم گذاشت .

ما اومديم

مدت ها بود كه مشكل تنفسم تو خواب رو ميخواستم برطرف كنم ، اما هر بار يه برنامه جديد و يه پروژه جديد برا خودم تعريف مي كردم و كار به عقب مي افتاد، تا اينكه بالاخره 21 آذر ماه تصميمم عملي شد و رفتم براي عمل. اما با مشاوره اي كه با دكتر انجام دادم هم عمل زيبايي و هم پليب رو با هم انجام دادم و اين شد كه يك ماهي تو آپ كردن وبلاگ تاخير افتاد.

تو اون چند روز بعد از عمل خدا رو شكر مثل هميشه بابا رضاي بهمون كمك كرد و تمام وقت با كيارش بود،‌ جوري كه حتي يك بار لازم نشد به كيارش تذكر بديم كه سمت من نياد يا حركات ناگهاني نداشته باشه و ... خاله مريم هم كه طفلك پرستار تمام وقت من شده بود.

به هر صورت اون دوره گذشت و مامان ميترا تغيير دكوراسيون داد.

عكس العمل كيارش دراولين روز بعد از عمل خيلي جالب بود، زل زد به من و گفت :‌ خيلي زشت شدي مامان ، شبيه غولها شدي

اما بعدش كه ورم ها و كبودي هاي برطرف شد و پانسمان عوض شد، ديگه نظر بدي نداشت. :-)

يه ماه بي خبري

30 روز بدون آپ شدن گذشت، علت داره و اونم تغيير دكوراسيون مامان ميترا است.

به زودي بر ميگرديم.

;-)


تجربه اي متفاوت

ديشب كيارش تو ماشين موقع بيرون رفتن داشت برا خودش يه چيزايي رو زمزمه مي كرد. دقيق تر كه شدم يه سري كلمات جديد به گوشم خورد، سيه چرده !!! چشم ميگون !!! با احتياط ازش خواستم كه شعرش رو بلند تر بخونه تا من و بابا هم بشنويم.(اينكه ميگم با احتياط از اين لحاظه كه معمولا تجربه ثابت كرده هر بار كاري رو ازش خواستيم برا بار دوم انجام بده كلا بي خيالش شده و ديگه انجام نداده)

يه نگاهي بهمون كرد و اين شعر رو خوند :


آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست --- چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست


وقتي ديد كه خيلي مورد توجه من و بابا قرار گرفت، چندين بار ديگه هم تكرارش كرد و اين اولين قطعه حافظ خوني كيارش در 4 سال و هفت ماهگي بود . :-)

روز جهاني فرشته هاي زميني

 

اين روز دوست داشتني رو به همه فرشته هاي معصوم و زيباي اطرافمون
و
به كودكان درون خودمون تبريك مي گم .

پي نوشت 1 : به مناسبت اين روز مهدكودك برنامه هاي خوبي رو براي بچه ها ترتيب داده، هفته گذشته يك روز اردوي پارك ملت داشتند كه همونجا جشن هم به مناسبت اين روز برگزار شده بود و اين اولين اردوي تفريحي كيارش با دوستاش بود.

 كيارش و همكلاسي هاي نازش در  همايش روز جهاني كودك در پارك ملت 

 


امروز هم از صبح تا عصر همه بچه هاي مهد كودك به سرزمين عجايب دعوت شدند .

به اميد داشتن روزهاي خوب و پر از شادي براي همه بچه هاي روي كره زمين

تازه هاي مهر

سومين مهر گل پسرم هم در مهد كودك از راه رسيد و اين بار كمي متفاوت با سال هاي قبل. تفاوتش از جهت شباهت ظاهر كلاس ها به مدرسه و پيش دبستاني شدن پسر كوچولو بود. امسال كيارش پيش دبستاني غير اصلي كه تو مهدكودك كيارش بهش ميگن (پيش۲) رو شروع كرد.

روز اول اصلا خوب شروع نشد. علاوه بر عوض شدن كلاس و مربي كه هميشه محرك ناراحتي بچه ها و اضطرابشون هست، اين بار اضطراب جدايي از بابا رضاي محبوب كيارش و برگشتن به محيط قانونمند بعد از ۱۱ روز استراحت و تفريح در شمال هم به بقيه موارد اضافه شده بود.

صبح روز اول با همراهي مامان مهين و بابا رضا و من و بابا مرتضي كيارش از خونه بيرون اومد. تو خونه كاملا قانع شده بود و تو چهره اش فقط يه نگراني ديده مي شد و اثري از گريه و مقاومت نبود.

آپلود عکس رایگان و دائمی

اما به محضي كه ماشين رو دم مهد پارك كرديم و پياده شديم ، حال و هواش كاملا عوض شد يه گريه مظلومانه كه دقيقا حس و حال بچه هايي رو به آدم مي داد كه روز اول دبستان رو دارند شروع مي كنند.

آپلود عکس رایگان و دائمی

  بالاخره حاضر شد بره داخل اما با اين شرط كه منم باهاش باشم و سريع ازش جدا نشم. ده دقيقه اي رو پيشش نشستم و بعد از انجام كلاس بندي هاشون و مشخص شدن كلاسش و مربيش باهام خداحافظي كرد و تونستم ازش جدا شم.

بعد از زيبا ، اين بار پريسا جون مربي پيش ۲ هست كه خوشبختانه صورت بسيار مهربوني داره و فكر مي كنم ميتونه از پس بچه هاي وابسته اي مثل كيارش بر بياد. 

آپلود عکس رایگان و دائمی

 اين گاهي خنده ها و گاهي گريه ها رو بايد ديد و تجربه كرد و ازشون گذشت، براي ما مادرها تجربه ناراحتي بچه ها خيلي سخته اما بايد پذيرفت كه اين هم مي گذره :

آپلود عکس رایگان و دائمی

سفر اونم بي ما و اولين بار بي ما :-)

از آخرين باري كه از شمال برگشتيم و جدايي از شمال و شمالي ها به شدت روي پسر كوچولو تاثير گذاشت من و بابا تصميم گرفتم كه بعد از تموم شدن كلاسهاي كيارش ببريمش شمال و يك هفته اي رو بگذاريم بدون ما اونجا باشه.

فرداي روز 21ام شهريور بعد از اتمام كنسرت كلاس موسيقيشون يه چمدون جدا برا كيارش بستيم و راهي شمال شديم.

من و بابا مرتضي پر از فكر و خيال و دغدغه بوديم. اين كه چي ميشه و چي نميشه تمام فكر و ذهن ما شده بود. تا بالاخره بعد از سه روز موندن روز جدايي رسيد و ما برگشتيم. موقع خداحافظي نه تنها هيچ عكس العملي دال بر ناراحتي از كيارش نديديم بلكه خيلي هم خوشحال بود كه بالاخره موفق شده وعده هاي ما رو عملي كنه و بدون ما بودن رو تجربه كنه.

اما تجربه راه برگشت بدون كيارش ، يكي از بدترين تجربه هاي زندگي من و مرتضي بود و به سخت ترين و بدترين شكل ممكن گذشت. جالب اینکه اون ور پسر كوچولو اولين شب جدايي رو به راحتي سپري كرده بودو از فرداش هم برنامه هاي تنظيم شده اش با بابا رضا و مامان مهينش شروع شد.

در طول ۴ روز دوري ، كيارش به شدت از من و باباش فراري بود. پشت تلفن به سختي باهامون صحبت مي كرد و هر وقت هم كه صحبت مي كرديم به محضي كه بحث زمان برگشتن و خونه اومدن و تهران و اين حرفا مي شد، فرار مي كرد و ديگه نميخواست باهامون صحبت كنه!!!!

قبل از رفتنش هر وقت بهش مي گفتم بري دلم تنگ ميشه و كي مياي و ... بادي تو صورتش مينداخت و مي گفت : وقتش كه شد بر مي گردم نگران نباش!!!!!!! يا ميام تو Oovoo باهات چت مي كنم و مي بينمت!!!!!!! اما به محضي كه پاش رسيد اونجا و از ما جدا شد اين حرفا رو هم فراموش كرد و ديگه همه دنياش شد بابا رضا ، مامان مهين و باغ و طبيعت و جانورا و علاقه مندي هاش و عشق هاش.

زندگي بدون كيارش هيچ جاذبه اي نداشت اما دلخوشيه هر دوي ما اين بود كه بي نهايت داره بهش خوش ميگذره و به اون چيزايي كه دوست داشته رسيده.

به كلكسيون جانوراش چند تا مار و سوسك و ملخ و قورباغه و حلزون و مارمولك اضافه شده بود.

 

آپلود عکس رایگان و دائمی

يه چكمه باغبوني به تجهيزاتش اضافه شده بود و ديگه برا رفتن تو علف ها و جوب ها آب دور باغ بابارضا هيچ مشكلي نداشت :‌

آپلود عکس رایگان و دائمی

آپلود عکس رایگان و دائمی

اينم كيارش در بام رامسر بالاي تله كابين رامسر هست كه خودش رو به شكل بت من درست كرده و با ژستاي مختلف عكس انداخته :‌

آپلود عکس رایگان و دائمی

پسرم برگشت خونه و باز سوت و كوري خونه جاش رو به هياهو و سوال و جواب و بريز بپاش و خنده و گريه هاي دوست داشتني داد.


پي نوشت ۱ :‌ كيارش برگشت اما نه تنها، شرطش برا برگشتن به تهران اين بود كه بابارضا و مامان مهين هم باهاش برگردن و دو روز تو خونه پيشش بمونن .

اين شرط هم عملي شد و امروز روز دوم هست و فردا اولين روز جدايي و رفتن به مهد كودك . اونم با چه شرايطي، كلاس عوض ميشه، مربي عوض ميشه، ميره پيش دبستاني و يه خورده جو كلاس جدي تر ميشه و ۸ ساعت از همه علاقه مندي هاش دوره. نگرانيم اما اين هم ميگذره.

 

علاقه مندي هاي دهه هشتادي ها

حيف از سند باد و پينوكيو و بل و سپاستيان، نل و هنا و آن شرلي كه جاي خودشون رو به موجودات فضايي عجيب و غريب دادند.

آخرين كارتون نسبتا متفاوت ما چوبين بود كه سبك متفاوتش باعث شده بود يه خورده رنگ بقيه كارتون هامون كم رنگ بشه.

هادي و هدي ، اچ و مچ ، لولك و بولك و .... كارتون هايي كه همه ماها باهاشون بزرگ شديم و هنوزم كه هنوزه هر كسي تو هر گروه سني كه باشه جذبشون ميشه و پر از نكته و حرف و آموزش بوده و هست.

اما الان تو هر خونه اي كه يه پسر بچه باشه بن و تن و اسپايدر من و بت من و پانداي كونفوكار و ... هم هست. اصلا دقت كردين كه جديدا تو كارتون ها هم همه با هم سر جنگ دارن و يه نفر آخر سر قهرمان ميشه و گره همه مشكلات به دست اون يه نفر باز ميشه.

هر جا هم بخواي جلوشون رو بگيري از يه جاي ديگه سر باز ميكنه. تو مهد كودك دوستا ميان برا هم تعريف مي كنن و همديگه رو تحريك مي كنن. كانال هاي مختلف اين كارتون ها رو پخش مي كنن و ...

در نهايت هم مثل همه خواسته هاي ديگه اين بار هم تسليم مي شيم و ميذاريم به حساب دوره سني خاصي كه دارن ميگذرونن.

مثل همه پسر بچه هاي ديگه كيارش هم كلكسيوني از انواع و اقسام موجودات عجيب و غريب ben10 جمع كرده و هر روز هم كه ميگذره يه موجود به اين مجموعه اش اضافه مي كنه. در واقع الان ديگه اي هيچ جايزه اي به اندازه يه دونه از اين شخصيت هاي زشت و عجيب خوشحالش نمي كنه!!

نكته قابل توجه اينكه اين موجودات تمومي هم ندارند و هر روزي كه به اسباب بازي فروشي ها سر مي زنيم يه شخصيت جديد بهشون اضافه شده!!!!!!!

ببينيم تا كجا نينجا، و بن تن و اسپايدر من و ... پيش ميرن و تا كي بچه هاي ما مجذوب اونا هستن.

آشپز كوچك

از اونجايي كه پسر كوچولو دوست داره تو هر كاري يه دستي داشته باشه، اين بار آشپزي رو برا گذروندن اوقات فراغتش انتخاب كرده،
هميشه اصرار مي كرد كه موقع آشپزي بياد پيشم بايسته، تا اينكه يه روز اين پروژه عملي شد و موقع درست كردن كتلت با اصرار زياد اومد و خواست كه كتلت رو دستش بدم كه درستشون كنه و بده به من كه بذارم تو تابه و مامان ميترا هم كوتاه اومد اون شد استارت آشپزي هاي بعدي.
و اينم پسري كه در سن 4 سال و شش ماهگي ادعاي غذا درست كردن داره :‌
تو اين عكس در حال همزدن ماكاروني هست كه در حال جوشيدن و نكته جالب توجه اين هست كه به جاي كلاه آشپزي به اصرار خيلي زياد خودش، دوست داره كه دم كني سرش كنه و پيش بند مامان ميترا رو هم ببنده:

آپلود عکس رایگان و دائمی

آپلود عکس رایگان و دائمی

 
و منويي كه تا الان ادعاش رو داره و به همه ميگه كه ميتونه درستشون كنه ، ايناست :
- كتلت
- ماكاروني
- املت
- مرغ سوخاري
 اين كار به قدري خوشحالش مي كنه كه من فكر مي كنم تا حالا هيچ بازي و سرگرمي انقدر براش مفرح نبوده، بعد از خوردن غذا هم كه ازش تشكر مي كنيم با غرور و افتخار تمام ميگه: خواهش مي كنم، فردا هم براتون يه غذاي خوشمزه ديگه درست مي كنم.

پي نوشت : اينم اينجا بگم كه ديشب در حال سرخ كردن مرغ با وجودي كه من كنارش بودم و همه چشم و گوش و حواسم بهش بود بازم لبه ماهيتابه رو گرفت و يه كوچولو انگشتش سوخت. اينه كه اگه خواستين از اين برنامه ها با بچه ها داشته باشين يك ثانيه هم غافل نشين

تعطيلات تابستانه

دو هفته تعطيلي تابستوني برنامه ريزي بود كه آموزشگاه پارس برا بچه ها انجام داده بود. ما هم از اين فرصت استفاده كرديم و يك هفته رو به شمال اختصاص داديم و يه هفته هم شيراز.

سفر شمال مثل هميشه خوب و عالي بودو بهتر از همه اينكه تو گرماي چله ي تابستون تهران يه هواي فوق العاده خنك و باروني رو تو شهسوار داشتيم. تا ميتونستيم بارون بازي كرديم و كمبود هواي تميز رو جبران كرديم.

اما برگشتمون مثل هميشه با گريه زاري و لجبازي هاي صد چندان برابر كيارش همراه بود. البته اصرارهاي اين دفعه اش برا موندن يه رنگ و بوي ديگه داشت و انگار كه واقعا عزمش رو جزم كرده بود كه بدون من و بابا بودن رو اونم با يه فاصله ۳۰۰ كيلومتري تجربه كنه . هيچ جايزه و وعده و وعيدي راضيش نكرد و آخر سر مجبور شديم بابارضا رو تا يه جاهايي با خودمون تو ماشين برگردونيم و از وسطاي راه پياده اش كنيم كه بازم به بدترين شكل ممكن كيارش جدا شد.

تو راه كلا با من و بابا قهر بود و مي گفت : من شما دو تا رو از ته دل دوست ندارم من واقعا ميخواستم بمونم 

تنها دليلي كه باعث شد به زور برگردونيمش اين بود كه دو روز بعدش بليط شيراز رو داشتيم و به همه هم گفته بوديم كه ميايم (البته من و كيارش) و نمي شد كنسلش كنيم.

به هر حال اين آقا كوچولو به خونه برگشت. اما من و بابا مرتضي تصميم جدي گرفتيم كه يه برنامه براش بذاريم و يك هفته اي بذاريمش شمال تا واقعا بدون ما بودن رو تجربه كنه و به اين خواسته اش برسه.فعلا كه تمرينات كنسرت كلاس موسيقي جدي هست. آخراي شهريور ماه شايد اين پروژه عملي بشه.

خدا رو شكر شوق و ذوق سفر شيراز باعث شد كه خيلي زود كيارش از اون حال و هواي بد در بياد.سفر شيرازمون دو نفره بود ،‌من و پسرم.

آپلود عکس رایگان و دائمی

اولين ديدار كيارش و دختر خاله محبوبش ماهك تو گل فروشي بود، هر دو تاشون از ديدن هم به شدت ذوق كرده بودن و مخصوصا محيط رمانتيك گل فروشي هم اين ديدار رو جذاب تر كرد

آپلود عکس رایگان و دائمی

اون چند روز سعي كردم كامل باب ميلش رفتار كنم. بيشتر دوست داشت وقتش رو با فرنيا و ماهك بگذرونه كه همين كار رو هم كرديم، يك روز كامل رو با فرنيا بدون مامان گذروند و يك روز هم با ماهك بود. اكثر بازي ها و بيرون رفتن هاشون هم با هم بود.

شهر بازي مجتمع تجاري زيتون-شيراز

آپلود عکس رایگان و دائمی

آپلود عکس رایگان و دائمی

برا اينكه به آقا كيارش ثابت كنيم كه استان فارس هم ييلاق هاي زيبايي داره يه روز رو از صبح تا شب در پولاد كف گذرونديم. يه منطقه خنك و زيبا در ۱۰۰ كيلومتري شيراز. تپه هاي اين منطقه از اوايل دي ماه به پيست اسكي تبديل ميشه.

آپلود عکس رایگان و دائمی

آپلود عکس رایگان و دائمی

سرماي پولاد كف هم به حدي بود كه به راحتي تو مرداد ماه مي شد سوئيشرت يا حتي كاپشن پوشيد. از اونجايي كه اين سرما رو پيش بيني نكرده بودم و لباس آستين بلند برا كيارش بر نداشته بودم موقع سوار كاري پسر كوچولو مجبور شد بلوز فرنيا رو بپوشه و خيلي هم نگران بود كه لباسش دخترونه است و آخر سر به زور و بلا راضي شد تنش كنه:‌

آپلود عکس رایگان و دائمی

همونطور كه فكر مي كردم سفر شيراز هم به اندازه شمال برا كيارش جذاب بود و حسابي از شلوغ بودن محيطش و ديدن فاميل لذت برد.

روز ميلاد

تير ماه رو دوست دارم ، چون تقريبا اكثر اتفاقات مهم و خوب زندگيمون تو اين ماه رخ داده. اول از همه تولدم و بعد از اون ازدواجمون كه همون شب تولد بود و اون شبي نيست جز امشب. و آگاهي از وجود يه غنچه ناز تو دل مامان ميترا كه اونم ۲۹ام تيرماه ۸۷ اتفاق افتاد و جواب مثبت آزمايشگاه نشون داد كه زندگيمون داره عوض ميشه.

علاوه بر اينا خيلي از كسايي كه دوسشون دارم هم تو همين ماه زيبا متولد شدند.

امروز برام متفاوت شروع شد. صبح رو با تبريك تولد از طرف پسرم شروع كردم و بعلاوه امروز كيارش سرحال تر از هر روز وارد مهد شد و باعث متفاوت تر شدن اين روز شد.

اين متن هديه به همسرم و پسرم كه در آينده همسري مهربان خواهد شد:

 عزيز من ! بيا متفاوت باشيم...


همسفر!

در اين راه طولاني

كه ما بي خبريم

و چون باد مي گذرد،

بگذار خرده اختلاف هايمان، با هم باقي بماند

خواهش مي كنم !

مخواه كه يكي شويم، مطلقا يكي.

مخواه كه هر چه تو دوست داري، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نيز باشد.

مخواه كه هر دو، يك آواز را بپسنديم.

يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را، يك رنگ را

و يك شيوه نگاه كردن را.

مخواه كه انتخابمان يكي باشد، سليقه مان يكي، و روياهامان يكي.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معني شبيه بودن و شبيه شدن نيست.

و شبيه شدن، دال بر كمال نيست. بلكه دليل توقف است.

عزيز من !

دو نفر كه عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتي عاطفي رسانده است؛

واجب نيست كه هر دو صداي كبك، درخت نارون، حجاب برفي قله ي علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب

سفالي را دوست داشته باشند.

اگر چنين حالتي پيش بيايد، بايد گفت كه يا عاشق زائد است يا معشوق.

و يكي كافيست.

عشق، از خودخواهي ها و خود پرستي ها گذشتن است.

اما، اين سخن به معناي تبديل شدن به ديگري نيست.

من از عشق زميني حرف مي زنم، كه ارزش آن در "حضور" است،

نه در محو و نابود شدن يكي در ديگري.

عزيز من !

اگر زاويه ديدمان نسبت به چيزي يكي نيست، بگذار يكي نباشد.

بگذار در عين وحدت مستقل باشيم.

بخواه كه در عين يكي بودن، يكي نباشيم.

بخواه كه همديگر را كامل كنيم، نه ناپديد.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چيز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنيم.

اما نخواهيم كه بحث، ما را به نقطه ي مطلقا واحدي برساند.

بحث، بايد ما را به ادراك متقابل برساند، نه فناي متقابل.

اينجا، سخن از رابطه ي عارف با خداي عارف در ميان نيست.

سخن از ذره ذره ي واقعيت ها و حقيقت هاي عيني و جاري زندگيست.

بيا بحث كنيم.

بيا معلوماتمان را تاخت بزنيم.

بيا كلنجار برويم.

اما سرانجام نخواهيم كه غلبه كنيم.

بيا حتي اختلافهاي اساسي و اصولي زندگي مان را، در بسياري زمينه ها، تا آنجا كه حس مي كنيم

دوگانگي، شور و حال و زندگي مي بخشد،

نه پژمردگي و افسردگي و مرگ،... حفظ كنيم

من و تو، حق داريم در برابر هم قد علم كنيم.

و حق داريم، بسياري از نظرات و عقايد هم را نپذيريم، بي آنكه قصد تحقير هم را داشته باشيم.

عزيز من !

بيا متفاوت باشيم ...

 

آپلود عکس رایگان و دائمی

اين روزها ...

علاقه كيارش به حشرات و حيوانات و پرنده ها روز به روز بيشتر ميشه، پروانه، ملخ، كفشدوزك، سوسك و مارمولك، قورباغه و مار و لاك پشت، مورچه و گنجشك و كلاغ و كبوتر و ... چيزايي هستن كه بيشتر از هر چيزي تو دنيا ميتونن كيارش رو خوشحال كنن و ساعت ها باهاشون سرگرم ميشه.

تو سفر چند وقت پيش كه به شمال داشتيم بابارضا سنگ تموم گذاشت و دو تا مار و يه قورباغه برا كيارش گرفت و تو شيشه الكل كرد تا تو چهار روزي كه كيارش شماله راحت بتونه باهاشون ارتباط برقرار كنه و سرگرم باشه.  دو تا لاك پشت هم اسير اين پدربزرگ و پسر شدن و تو يه تشت پر از آب تو حياط برا خودشون دست و پا مي زدن.

اين رو هم بگم كه يك نكته مثبت پسركم كه جاي شكر داره اينه كه يه خورده كه با اين جانورها و حيوانات ور رفت و حس كنجكاويش اغناء شد، آزادشون مي كنه و خودش اصرار داره كه حتما بايد آزاد بشن.

مثلا لاك پشت هاش رو كنار دريا آزاد كرد. پروانه هايي رو هم كه مي گيره سريعا جايي كه چمن و گل و درخت باشه آزاد مي كنه

هفته گذشته كه من و كيارش و بابايي رفته بوديم باغ سعد آباد از دم در باغ، پسرك من اون همه جاي ديدني و تاريخي و اون فضا و درختها رو ول كرده بود و بكوب دنبال پروانه بود، در نهايت موفق شد دو تا بگيره، كه هر دوشون هم بعد از نيم ساعت وول زدن تو دستش آزاد شدن:

آپلود عکس رایگان و دائمی

و اين داستان در تمام محيط هاي باز و رفتن به هر طبيعتي ادامه داره.

----

از موهاي بلند گل پسر بگم كه تو فصل گرما حسابي اذيتش مي كرد و باعث مي شد بيشتر گرمش بشه،


آپلود عکس رایگان و دائمی


به اصرار خودش رفتيم كوكي تا موهاي پسر رو كوتاه كنيم. با اشتياق تموم با عمو سلام عليك كرد و رفت نشست زير دست دستش، خودش بهش مدل داد . گفت دوست دارم موهام سيخ سيخي بشه!!!!!!!!!!!!!! و بعد از اتمام كار عمو آرايگشر، با تاكيد كيارش ژل مو و تافت هم براش زد و حالتش رو ثابت كرد:



                      

بعد از اون روز آرايشگاه تا سه روز حموم نمي رفت از ترس اينكه موهاش خراب شه. آخر سر كه بهش اطمينان دادم كه مي تونم عين روز اول براش درست كنم بهم اعتماد كرد و حاضر شد سرش رو بشوره.

تا الان كه بعد از هر حمومي به اصرار خودش كلي براشينگ و ژل و تافت زني داريم. حتي صبح ها كه خواب آلوده و ميخواد بره مهد كودك تو آينه موهاش رو چك مي كنه كه حالتش رو از دست نداده باشه و همونجور كه دلش ميخواد باشه.

علاوه برتوجه شديدش به مدل موهاش،نسبت به لباسهاش هم حساس تر شده وهرچيزي رونمي پوشه ، اين روزها خيلي دوست داره لباسهايي رو تو مهد كودك بپوشه كه تا حالا نپوشيده ، خيلي از روزها تاكيد داره كه ساعت مچي هم ببنده و عينك آفتابي هم بذاره:

از 4 سال و 4 ماهگي توجه به تيپ و ظاهر شروع شد و اميدوارم كه ختم به خير بشه :-))))))))))))


تابستون داغ

بهار تموم شد. پر از پستي بلندي،شادي و اضطراب و .... و پنجمين تابستون داغه داغه گل پسرم از راه رسيد. امسال دومين سالي هست كه تابستون رو با هزار تا فكر و خيال شروع كردم فكر اينكه :

من مادر خوبي هستم؟ آيا من اشتباه مي كنم كه تعطيلات رو هم از پسرم مي گيرم و نميذارم به معناي واقعي تابستون رو درك كنه؟ اگه تو خونه بمونم پيشش و مهد كودك نره يا كمتر بره مادر بهتري خواهم بود؟ آيا بعدا كه بزرگتر ميشه در مورد اين روزهايي كه با بقيه روزهاي سال براش فرقي نداره چي فكر مي كنه و چي به من ميگه؟ من رو نقد مي كنه يا تشكر مي كنه؟ و هزار تا فكر و خيال و حرف ديگه ...

اما از نظر خودم نوشتن اين دغدغه ها اينجا بي ضرره، از اينجهت كه پسر كوچولوي من زماني كه توانايي خوندن و نوشتن پيدا كرد و اين دست نوشته ها رو خوند، بدونه كه هر روز از تابستون كه مي گذشت، به من چي مي گذشت و من چه حسي داشتم و با چه ضد و نقيض هايي صبحم و شب مي كردم و شبم و صبح.

به هر حال، من و بابا نهايت سعيمون رو مي كنيم كه تمام وقت آزادمون رو با كيارش بگذرونيم، خب نزديك شدن خونه به مهد و محل كارهامون خيلي بهمون كمك كرده و وقت بيشتري رو مي تونيم با هم باشيم.

بگذريم،

چند وقتي هست كه كيارش با چندتا از بچه هاي همسايه دوست شده و هر از گاهي ميره تو حياط پيششون و خيلي كوتاه باهاشون ميمونه و نصفه و نيمه تو بازيهاشون شركت مي كنه. هر چند من خودم زياد با اين كار موافق نبودم و نيستم و خيلي كمتر ميذارم بره و اكثرا خودم همراهيش مي كنم.

بيشتر اوقات در حال نقاشي كردن انواع و اقسام جانورها و حيوانات تو دفترش هست البته با كمك. بعد هم با اشتياق زياد رنگشون مي كنه و از ما ميخواد كه با قيچي دورش رو براش ببريم و بعد حسابي با اين جانورهاي كاغذيش سرگرم ميشه و باهاشون بازي مي كنه.

از وقتي كارتن لاك پشت هاي نينجا رو زياد نگاه مي كنه، چندين برابر به بازي هاي بزن بزن يا به قول خودش "جنگ بازي" علاقه مند شده و روزهايي كه بابا مرتضي خونه باشه حسابي با هم بزن بزن و كشتي گيري و شمشير بازي دارن و يه تخليه انرژي حسابي ميشه براش.

بقيه اوقات هم كه در حال پيدا كردن قوطي و جعبه هاي مختلف هست تا توي هر كدوم يكي از جانورهاي پلاستيكيش مثل قورباغه و مار و لاك پشت و اينجور چيزا رو بذاره و از ديدنشون لذت ببره.

از كلاس موسيقي بگم كه اين هفته، كيارش اولين آهنگش رو بعد از يك سال تمرين نت خواني و سلفژ و ريتم و بازي و آهنگ با بلز زد و اون اين آهنگ بود : جوجه طلايي - نوكش سرخ و حنايي - تخم خود رو شكستي - چگونه بيرون جستي.

خب شايد براي ما بزرگترها و كلا ماهايي كه از موسيقي سر در نمياريم خيلي حوصله سر بر باشه. اما به گفته مربي ها و اساتيدشون فقط و فقط بايد صبر داشته باشيم و باهاشون كنار بيايم تا نتيجه رو ببينيم. بنابراين ما هم منتظريم.

كلاس زبانش هم كه طبق روال چندماه گذشته ادامه داره و دو روز در هفته مشغول هست. انگليسي ياد گرفتن كيارش چندتا حاشيه جالب هم داره، از جمله ترم قبل كه كتابشون تموم شده بود و آخر كتاب كلمات كل كتاب رو بايد مرور مي كردن كيارش دو تا كلمه رو خيلي مشكل داشت و خوب ياد نمي گرفت، يكي Rice بود و ديگري Bread . با Bread  كنار اومد اما Rice رو بعد از چند بار تمرين كردن هم باز مشكل داشت. بعد از چند بار كار كردن آخرين باري كه شكل برنج رو بهش نشون دادم و ازش پرسيدم : What is this نگاهي با شرمساري به من كرد و گفت Its بوووووورييييينج يعني همون برنج با لهجه :-))))))))) شما بوديد چه مي كرديد؟

 

 

آخر فصل گلبارون

هفته هايي كه گذشت برامون پر از رفت و آمد و اتفاقهاي خوب بود. 27 ارديبهشت ماه عروسي عمو مجتبي بود. عمويي كه از نوزادي كيارش تا 4 سالگيش باهاش بود و لحظه هاي خوبي رو با هم گذروندن. به مناسبت همين عروسي سفري به شمال داشتيم كه مادر و خاله مريم و دايي فريد و خاله فرانك و فرنيا باهامون همراه شدند.

اين عروسي حاشيه هايي هم داشت، از جمله اينكه كيارش فقط يك ساعت اول مراسم رو تونست سرپا بمونه بعد از حدود ساعت ۸ تا آخر مراسم كه ۱۲:۳۰ شب بود تو اون همه سر وصدا و بزن و بكوب و هياهو كاملا خواب بود و هيچ گونه حضوري نداشت روز عروسي از صبح با فرنيا كنار دريا شن بازي كردن و حتي وقتي بارون شديد گرفت و همه خيس آب شده بوديم، در حاليكه موهاشون كاملا خيس شده بود و چسبيده بود به سرشون حاضر نشدن از بازي دست بردارند.

بعد از ظهر هم تا دم دماي رفتنمون به عروسي تو حياط بابا رضا در حال بازي بود و اين شد كه ديگه هيچ تواني برا ادامه شب نداشت و به خواب عميقي فرو رفت

ناگفته نمونه كه به من و بابايي خوش گذشت ولي برا خودش ناراحت شدم . چون خيلي ذوق و شوق عروسي داشت و وقتي لباسهاي جديدش رو مي پوشيد و برا عروسي آماده مي شد حسابي هيجان زده بود.

چهار روز اقامتون تو شمال بر عكس هميشه به جاي خونه بابا رضا در رامسر گذشت. خب طبيعتا خونه پدر داماد قبل از عروسي پر از مهموناي متفرقه ست . اين شد كه ما ترجيح داديم به همراه مادر و خاله و دايي در رامسر مستقر بشيم و به شهسوار رفت و آمد كنيم.

كيارش در حياط مهمانسراي شركت در رامسر


با وجود دوندگي هاي زيادي كه قبل از عروسي داشتيم تمام سعيمون رو كرديم كه بازي بچه ها رو هم تو برنامه مون جا بديم و راضيشون نگه داريم :

كيارش در قايق پدالي در حال آواز خوندن به حالت ايستاده و متحرك - ساحل رامسر

دو روز بعد از عروسي برگشتيم تهران و چند روز بعدش خاله مژده و عموفرشيد و ماهك به جمعمون اضافه شدند و چند روزي رو مهمون ما بودند.

تو اين چند روز ماهك و كيارش حسابي تو حياط خلوت كوچيك پشت خونمون بازي كردند و هر آنچه داشتندو نداشتند اونجا پهن كردند و تا ميتونستند لذت بردن ‌:

ا

از ديروز دوباره روزهاي ما حالت عادي به خودش گرفت و همه با هم رفتند و من و كيارش و بابا مونديم با يه دنيا كار و كلاس و دوندگي به اميد تكرار شدن روزهايي كه من كيارش عاشقش هستيم و همه دورمون جمع هستن ج

جمعشون جمع شد :-)

يكي ديگه از دوستاي خوبمون هم رفت. نميدونم شايد روزي بشه كه به همه كسايي كه دوسشون داريم جاي ديگه اي جمع بشيم و جمله بالا تغيير كنه و بشه "يكي ديگه از دوستاي خوبمون هم داره مياد پيشمون!!!!!!!!"

دوشنبه هفته گذشته سورناي عزيز و دوست داشتني از جمع 88يها جدا شد و رفت به يه ديار جديد برا رسيدن به آرزوهايي كه پدر و مادر مهربونش براش داشتن. من و كيارش هم تصميم گرفتيم كه يه مهموني كوچيك ترتيب بديم تا هم براي آخرين بار سورنا و سميراي عزيز رو ببينيم و هم از حضور بقيه دوستاي مهربونمون لذت ببريم.

بچه ها به خوبي و بهتر از هميشه دور هم جمع شدن و بازيهاي دسته جمعيشون عاااااااااااالي بود. اين يه نشونه مثبت هست و بهمون ميگه كه كم كم وقت بزرگ تر شدنشونه. خب به تبع درگيري هاي گاه و بيگاه سر وسايل و اسباب بازيهاشون داشتن كه اين قضيه تا مدت ها اجتناب ناپذيره. اما در مجموع تعاملشون با هم خيلي خيلي بهتر از هميشه بود.

هوا كه روشن تر بود و گرم تر تو بالكن براشون جا گذاشتيم و با هم بازي مي كردن.

<<ديانا و كيارش>>

يه مدت با لگوها سرگرم بودن.

يه زمان زيادي رو با رنگ كردن كتاب هاشون گذروندن.شامشون رو هم همگي با همديگه و تا آخر!!!!! خوردند و اين چسبانك ترين قسمت ماجرا بود. واقعا به همديگه مي رسن يكي ديگه ميشن.

نيم ساعتي رو هم به بپر بپر و رقص و آهنگ گذشت. كه تو اين بازي كيارش نقش نوازنده رو داشت و دخترها هم بپر بپر مي كردن.

 و يه عالمه لحظه هاي قشنگ ديگه كه با هم گذروندن.

 نكات جالب اينكه :

- ديانا تا هليا رو ديد بهش گفت : واي تو چقدر بزرگ شدي :-))))))))))))) (هليا هزار ماشاله هم خيلي قد كشيده هم پر شده)

- كيارش و ديانا تنهايي رفته بودن تو اتاق و در رو بسته بودن و هر بار كه در و باز مي كردم مي گفتن : نيا تو ما ميخوايم اينجا غصه بخوريم!!!!!!

- آخر سر هم كه ديدن من ديگه خيلي مزاحمم با عصبانيت اومدن بيرون و گفتن : اه اصلا بريم يه جاي ديگه غصه بخوريم :-)))))))))

- ديانا تا از چيزي ناراحت مي شد كاسه كوزه اش رو جمع مي كرد و سريع مي رفت دم در كفشش رو مي پوشيد و ژست رفتن مي گرفت و هر بار كيارش نازش رو مي كشيد و كشون كشون برش مي گردوند تو خونه.

 و اينكه :

- سورنا به كيارش قول داد كه وقتي رسيد آدلايد يه قورباغه قرمز و يه دونه سبز بگيره (به قول خودش واقعيه واقعي) ، و نگهشون داره تا كيارش بياد پيششون !!!!!!!

- كيارش تا ميتونست تو حلق سميراي بنده خدا قطاب كرد. ديگه آخر شب حالش داشت بد مي شد.

- آميتيس گفته بود كاش مي شد خونمون رو ببيريم خونه ديانا اينا(يعني باهاشون همسايه بشيم)
صميميتشون واقعا دوست داشتني و اميد اينكه تا بزرگسالي ادامه داشته باشه، هرچند اين بستگي به بزرگترها داره :-)

نفسي تازه

صبح امروز خيلي متفاوت بود.

تفاوتش براي من شايد چون ميدونستم كه امروز روز مادر هست، بود. اما مطمئن بودم كه فرشته كوچكم امروز رو فراموش كرده. غافل از اينكه با رفتار متفاوتش بهم نشون داد كه اينطور نيست.

كادويي كه برا مربيش آماده كرده بودم رو از شب قبل گذاشت بالا سرش كه فراموش نكنه ببره. صبح هم سراغ اولين چيزي رو كه گرفت همين كادو بود.

با شادي خيلي خوبي از خواب پا شد و من كه سر به سرش ميذاشتم غش مي كرد از خنده. بر عكس هر روز كه سر سختي مي كرد و بهم مي گفت باهام حرف نزن، خوابم مياد، حوصله ندارم. دست و صورتش رو خودش شست و لباساش رو سريع تنش كرد.

بهونه بغل شدن نگرفت و كفشاش رو پوشيد و اداي آدم آهني در آورد و بدو بدو رفتيم سمت ماشين و سوار شديم و رفتيم گل فروشي.

در حال انتخاب گل بودم كه بي هوا دويد بغلم كرد و گفت مامان دوست دارم.

بين گلها حسابي كيف مي كرد و به سليقه خودش برا مسئول تحويل گرفتن بچه ها تو مهد، ميخك سفيد خريديم و با يه تزئين خوشگل از عمو گل فروش تحويلش گرفتيم. پسرك من در حاليكه يه دست گل خوشگل دستش بود با انرژي تمام سوار ماشين شد.

عالي تر از هميشه با حالت دو وارد مهد شد و بعد از دادن گل و كادو به مربي هاش از پله ها دويد رفت بالا سمت كلاسش.

اين يعني يه روز متفاوت،

روزي كه پسر ي كه هر روز با بي حوصلگي ازت جدا ميشه، امروز با يه دوست دارم و لبخند و شادي باهات خداحافظي كنه و اين از هر هديه اي برا يه مادر بهتره.




تعطيلات

امسال اولين سالي بود كه بيست روز مي تونستيم بدون دغدغه كار و رفت و آمد و مشغله هر روز كنار هم باشيم اين فرصت برا هر سه تامون غنيمت بود.

شيراز رو در صدر برنامه ها گذاشتيم و تصميم گرفتيم كه سال تحويل رو در كنار مادر و خاله مريم بگذرونيم. 29 ام صبح در حاليكه برق شادي تو چشماي خواب آلودت ديده مي شد سوار ماشين شديم. چندين بار در حال لباس پوشوندن بهت ازم پرسيدي كه مهد كودك نميخوايم بريم و هر بار كه جواب منفي منو مي شنيدي با خوشحالي هر چه تمام تر تو جات كش ميومدي و منتظر رفتن مي شدي. اما نكته جالب اينكه به محض اينكه از پاركينك خارج شديم و چند لحظه اي بابا ماشين رو بيرون پارك كرد و برگشت بالا تا در و پنجره ها رو يه بار ديگه چك كنه، ازم پرسيدي مامان رسيديم!!!!!!

تو طول راه هم چندين بار با متانت تمام از طولاني بودن راه گله مي كردي و در نهايت خودت رو با بازي و آهنگ و خونه اي كه برا خودت عقب ماشين درست كرده بودي و اونجا استراحت مي كردي، سرگرم مي كردي.

سفر رفتمون به شيراز از هميشه بيشتر طول كشيد چون يه روز قبل از عيد بود و همه به سرعت داشتن خودشون رو به مقصداشون مي رسوندن اما با يه شب استراحت همه چيز به حالت عادي برگشت.

برخوردت تو اين سفر با شيراز و شيرازي ها بسيار متفاوت بود و اولين چيزي كه خيلي خيلي برات جالب بود "لهجه" اطرافيانت بود. جالب اينجاست كه تو اين همه رفت و آمدي كه به شيراز داشتيم هيچ وقت "لهجه" انقدر جلب توجه نمي كرد و اين بار متفاوت تر از هميشه بود.

شب اول همه حرفها برات خنده دار بود و بارها با هيجان ميومدي پيشمون و مي گفتي: 

مامان ، مادر به آب ميگه آبو ، به در ميگه درو و ...

تا دو روز اين عكس العمل ادامه داشت. اما از روز سوم لهجه خودت هم تغيير كرد و ديگه نهايت تلاشت رو مي كردي كه مثل بقيه حرف بزني :-))))))))))))))))))))) تا حدي كه مادر رو مي خواستي صدا كني مي گفتي :

مادرو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

يا

واللللو به من آبو رو بدين !!!!!!!!!!!!!!!!!

مثل هميشه از روز بعد از عيد ديد و بازديدامون شروع شد و چندجا هم تونستيم برا گردش بريم. خب با توجه به شلوغي و ازدحامي كه به خاطر مسافرا ايجاد شده بود، برنامه هاي گردشيمون خيلي محدود شده بود :

باغ عفيف آباد رو ديديم كه هميشه جزو آپشن هامون هست و به علت زمين چمن بزرگي كه داره ساعت ها كيارش سرگرم ميشه :‌



باغ شاپوري كه جزو ديدني هاي جديد شهرمون هست و به تازگي بازديدش برا عموم آزاد شده :



و بعد از جاهاي ديدني، كيارش ترجيح مي داد كه بيشتر وقتش رو به گردش و تفريح با دختر دايي و دختر خاله هاش بگذرونه و بي نهايت از بودن در كنارشون لذت مي برد : 

كيارش و ماهك در حياط باغ زيباي شاپوري

 
       


كيارش و فرنيا در پارك محله اي نزديك خونه مادر


يك حركت بسيار جالب از كيارش اين بود كه شبي كه خاله مژده براش تولد گرفته بود، بعد از اتمام تولدش با اصرار تمام خواست كه با دايي فريد و خاله فرانك و فرنيا بره خونشون و اين كارو هم كرد. با نهايت توانش چسبيده بود به خاله فرانك و از دور به من مي گفت كه :

نگران نباش مامان ،‌ ميرم بازي مي كنم و زود ميام پيشت.

از اونجايي كه كيارش شخصيتا وابسته است ما انتظار داشتيم كه تا دم در حياط باهاشون بره و دوباره برگرده. هر بار هم كه ميخواستيم همراهيش كنيم با عصبانت مي گفت كه شما برگرديد خونه، من ميخوام برم. در نهايت در كمال ناباوري با آرامش تمام باهاشون رفت!! تا ساعت 2:30 صبح خونه دايي فريد با فرنيا مشغول بازي بود و به زور و بلا رفتيم دنبالشو آورديمش خونه !!!!!!!


از فرصتي كه داشتيم استفاده كرديم و يه سفره دو روزه به بنادر خليج فارس داشتيم. بندر جم ، بندر سيراف و عسلويه

كيارش و ماهك در كنار خليج فارس




تو راه برگشت هم در جاده فيروز آباد به شيراز در كنار محل تاريخي به نام آتشكده از چادر عشاير فارس ديدن كرديم و كيارش با اين كلاه مخصوص مردهاي عشاير عكس گرفت :‌



بعد از 11 روز ، بايد برمي گشتيم تهران و راهي شمال مي شديم. اما كيارش به شور و شوق ديدن شمالي ها و مخصوصا رسيدن به بابارضا تو راه برگشت ناراحتي نمي كرد و نسبتا راضي بود.

يه شب توقف داشتيم و روز 10 ام راهي شمال شديم. اونجا هم مثل هرجاي ديگه تو عيد برنامه ديد و بازديد ها به راه بود.

اما بيشترين اشتياق كيارش برا رفتن به شمال عملي كردن برنامه هاش بود . اين برنامه ها شامل گرفتن قورباغه !!!!! مار!!!!!! لاك پشت!!!!!!! ماهي!!!!!!!! حلزون و ....... يه عالمه خزنده و جانور ديگه بود.

تو اين برنامه ها بابا رضا با نهايت تلاشش باهاش همكاري داشت و حياط خونه رو تبديل كرده بود به يه باغ وحش كوچيك.

تو يه سبد قورباغه هايي بود كه بابا رضا از باغش براش گرفته بود :‌


يه جاي ديگه لاك پشتي بود كه عمو عليرضا موفق به گرفتنش شده بود :

و يه ظرف پر از حلزون هاي زنده كه تو همديگه وول مي خوردن و اين ور اون ور مي چسبيدن.

آخرين روز هم كه بابا رضا سنگ تموم گذاشت و دو تا ماهي قزل آلاي كوچيك برا كيارش خريد و تو يه لگن بزرك تو حياط برا كيارش گذاشت تا باهاشون بازي كنه.

اينم بگم كه در نهايت يكي از اون ماهي ها رو منجمد كرديم و با خودمون تا تهران آورديم تا كيارش دلتنگي نكنه.  البته بقيه جانورها رو هم به اين شرط تنها گذاشت كه بابا رضا همونجا تو حياط نگهشون داره تا دفعه بعد كه دوباره كيارش بره.

از وقتي هم كه برگشتيم هر شب زنگ مي زنه و احوال تك تكشون رو مي پرسه و واي به حال بابا رضا اگه اونا رو آزاد كرده باشه! :-))))))))))))))))))))))))))


بعد از 20 روز تعطيلي اولين روز مهد كودك رو با خوبي شروع كرد و تنها علتش هم شوق و ذوق بردن كيفي بود كه خاله مرسده برا تولدش خريده بود و شكل ماشين مك كوئين بود.

اما از روز بعد تا به امروز هر يه روز كه ميره مهد كودكش شبش مياد از من مي پرسه : مامان فردا تعطيله! :-(


تولد تولد

چهارمين سال تولد كيارش رو در دو مرحله برگزار كرديم. يه تولد با حضور شمالي ها در تهران روز 91/12/21(9 روز زودتر از روز اصليه تولد) و يه جشن هم با حضور شيرازي ها در شيراز روز 92/01/03(3 روز بعد از روز تولد)

امسال كيارش بيشتر از هميشه برا جشنش شوق و ذوق داشت و هر وقت تو هر جمعي و محفلي صحبت از تولد و مهموني مي شد ، با بغض مي پرسيد پس تولد من چي ميشه ؟ :-(

من با توجه به وقت كمي كه برا تدارك جشن تهرانش داشتم و با توجه به اينكه شب قبل از تولدش هم عقد كنان عمو مجتباي كيارش بود، تونستم چندتا وسيله كوچيك از تم باب اسفنجي تهيه كنم و يه تزئين نسبتا هماهنگ براش درست كنم :




تنها مهمون كوچولوي جشن تهران ما، ياس دختر عمو عليرضا بود كه باعث شاديه بيشتر مراسم تولد شد:‌


براي تولد تهرانش از دو روز قبل مي دونست كه كادو هاش تهيه شده و از شب قبل جاي كادوها رو هم مي دونست و با اصرار زياد كادوش رو گرفت، اما كادو پيچ شده و تا صبح باهاش خوابيد و اون روز هم قبول كرد كه تا بعد از ظهر كه وقت تولد هست كادوش رو باز نكنه و بعد از مراسم و عكس و كيك كادوش رو ببينه. اين ديگه آخر صبر يه بچه 4 ساله است و گل پسر كوچولو نشون داد كه ميتونه مرد باشه و به قولش عمل كنه.

شب موقع باز كردن كادوها با حرص كاغذشون رو پاره مي كرد و خدا مي دونه تو دلش چقدر به من و باباش بد و بيراه گفت كه 24 ساعت مجبور شده بود تحمل كنه و هيچي نگه.


اما تولد شيراز با آرامش بيشتري برگزار شد، چون تمام زحمت پخت و پز و پذيرايي رو خاله مژده مهربون كشيد و ما فقط كيك و كادوها رو تهيه كرديم. هرچند به خاطر روزهاي اول عيد كيك هم به سختي مي شد سفارش داد و پيدا كرد، اما بالاخره تو يخچال يكي از شيريني فروشي ها تونستيم يه كيك عروسي بيابيم :



مهموناي كيارش تو تولد شيراز بيشتر بودند و حسابي تولد رو پر هياهو كردند :‌


فرشته مامان دوستت دارم و آروز مي كنم كه به همه دست نيافته هاي كودكانه و زيبات برسي.